سلام
پسری هستم 18 ساله (6ماه دیگه 18 سالم میشه ولی خب...)
وقتی بچه بودم علاقه به رفتن به کلاس زبان داشتم
توی یکی از موسسه ها کلاس ها مختلط بود(البته اون موقع 9-10 سالم بیشتر نبود و فکر بد نکنید)
یادم میاد ترم دوم دختری با دخترخالش وارد کلاس شد و من به محض دیدنش یه حالت خاصی بهم دست داد : دلم یهو خالی شد و صدای قلبم رو میشنیدم که تند تند میزد
یادمه همون اولین باریم که دیدمش توی لباس عروس بود
سر کلاس هی همدیگرو نگاه میکردیم(البته من و اون خجالتی بودیم و تا چشم تو چشم میشدیم جای دیگه ای رو نگاه می کردیم)
یادمه یه بار منتظرم بود تا باهام سلام کنه (دم در کلاس) ولی من جوابش رو ندادم
نمیدونم چرا ولی با دیدنش کنترلم رو از دست میدادم ، زبونم بند میومد ... شایدم فکر میکردم اگه جوابش رو ندم بهتر به نظر میام ... نمیدونم ولی خیلی پشیمونم
یادمه یه بار سر کلاس بهم پفک تعارف کرد و پسرخالم که بغل دستم بود از اون خورد ولی من با گفتن نچ اونو رنجوندم
یادمه ته کلاس مینشستم و اون کم کم صندلیشو عقب میورد تا بهم نزدیک تر باشیم
یادمه یه بار با هم رفتیم یه آهنگ انگلیسی رو بخونیم اون خیلی مشتاق بود و من هیچ علاقه ای نشون ندادم
یادمه یه بار سر کلاس جلوم نشسته بود و یه پسری اذیتش کرد و آخر کلاس بعد از این که اون دختر رفت باهاش دعوا کردم و با پسرخالم بدجور زدیمش
البته اونم این کارا رو با دخترخالش انجام میداد و خودش خجالتی بود همیشه با هم میومدن
یادمه یه بار آخر کلاس دخترخالش بهم گفت کلاس چندمی و من گفتم چهارم و اونم گفت دختر خالش(همونی که من بهش علاقه داشتم) کلاس دومه و منم گفتم خب!!!!
ولی من گفتم به من چه
و شبش قبل از خواب کلی گریه کردم که چرا من اینطوری جوابش رو دادم
اما از ترم بعد دختر پسر ها جدا شدن و دیگه من اونو فقط یکبار اونم حدود 1 ماه بعد از اتمام کلاس ها دیدم
اون توی سوپر بود و من تا دیدمش (از دم در) دوباره قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد و خواستم برم بهش بگم که معذرت میخوام و بگم خیلی دوستش دارم اما اینقدر این حس خاص زیاد بود که نتونستم برم توی سوپر
خاطرات خوبم ازش زیاده و بگم سرتون به درد میاد
البته درسته که من چهره افراد رو خوب یادم نمیمونه اما دو سال پیش دخترخالش(با مامانش بدون اون کسی که من بهش علاقه داشتم)رو توی بازار دیدم و خواستم برم جلو و احوال دخترخالش رو بپرسم اما نشد... البته اون منو ندید ولی شناختمش منظورم اینه که اگه خودش رو دوباره ببینم میشناسمش
میدونم که خیلی احمقم
الآن حاضرم هر کاری کنم که دوباره ببینمش و احساسمو دربارش بهش بگم
این موضوع رو فقط پسرخالم میدونه که باهام کلاس میومد(موضوع علاقه من به اون دختر)
خواستم بپرسم این عشق بوده یا هوس؟
آیا عشق دوران کودکی همیشه الکی و بیخوده؟
من خیلی مغرور بودم یا خیلی احمق؟
* این علاقه به محض دیدنش و بدون هیچ علت خاصی در من شکل گرفت و اینطور نبود که بعد از ابراز علاقه اون بهش علاقه مند شم
*من با اون دختر در کلاس چهارم ابتدایی آشنا شدم
من شخصا فکر میکنم دیدار با اون دختر کار خدا بوده تا توی این سن بدونم یکی هست که از صمیم قلب منو بخواد و من هم همینطور تا توی این سن به بی راهه نرم چون احساس میکنم خدا منو خیلی دوست داره و هر بار که خطایی میکنم من رو می بخشه و راه رو بهم نشون میده